گرامشی درباره رابطهی میان فاشیسم و لیبرالیسم و برآمدن دونالد ترامپ چه میتواند به ما بگوید؟
مصاحبهای با دیلان رایلی[۱]•برگردان: سعید انوری نژاد•
توضیح: ظهور ترامپ در آمریکا را باید یکی از مظاهر بحرانی دانست که به مرور جهان لیبرال دموکراتیک را فرا میگیرد. چه مفاهیم و نظریههایی برخاستن ترامپ، خودنمایی لوپن و افزایش روزافزون تهدید راست افراطی در بسیاری از کشورهای غرب را بهتر توضیح میدهند؟ رایلی استاد جامعهشناسی دانشگاه یو.سی.ال.ای در این مصاحبه در عین حال که از کاربردپذیری دیدگاههای گرامشی برای تشریح شرایط امروزین لیبرال دموکراسی سخن میگوید، کاربرد بیقاعده و دلبخواهانهی مفهوم «فاشیسم» را زیر سوال میبرد و مدعی است که تفاوتهای مهمی میان جهان امروز و جهان ماقبل فروپاشی شوروی وجود دارد که باید آنها را در تحلیل شرایط کنونی مورد توجه قرار داد.
فاشیسم دوباره سر بر میآورد -به خصوص اگر حرف پرسروصداترین مفسران سیاسی را باور کنیم. بسیاری از آنها با معرفی دونالد ترامپ به عنوان یک تهدید منحصر به فرد در حد و اندازهی فرانکو یا موسولینی، تصویری گمراهکننده برای توصیف او ارایه میدهند.
اما این استفادهی ولنگارانه از برچسب فاشیست، در واقع ریشههای تاریخی آن را نادیده میگیرد و از تحلیل دقیق برآمدن سیاسی ترامپ که امری حیاتی است طفره می رود. به علاوه این امر باعث تضعیف کوششهایی میشود که در جهت ارایه و توسعهی فهم جدی از خود پدیده فاشیسم در حال انجام است.
دیلان رایلی، استاد جامعه شناسی دانشگاه برکلی کالیفرنیا و عضو شورای سردبیری مجلهی نیو لفت ریویو[۲]، سالها روی موضوع فاشیسم و ریشههای تاریخی جنبشهای واقعی فاشیستی مطالعه کرده است.
بینش اصلی او مربوط به نسبت میان فاشیسم و دموکراسی است؛ جنبشهای فاشیستی دائما خود را به عنوان آلترناتیو دموکراتیک برای لیبرالیسم جا میزنند و اصلا به روی خود نمیآورند که چیزی جز طرد و رد فرجامین آرمانهای دموکراتیک نیستند.
رایلی در این مصاحبه که توسط جورج ساویل برای سایت ژاکوبین[۳] انجام شده است، دربارهی صورتبندیاش از فاشیسم به عنوان شکلی از «دموکراسی اقتدارگرا[۴]» بحث میکند و به چالشهایی که این روزها پیش روی جنبش چپ قرار دارد میپردازد.
جورج ساویل
اگر امکان دارد به عنوان مقدمه سیر تکامل سیاسی و دانشگاهی خود را برایمان توضیح دهید؟
دیلان رایلی
من در دههی ۷۰ و ۸۰ در شهر لوییزویل در ایالت کنتاکی بزرگ شدم که محل زندگی محمدعلی کلی بود.
مادر من در یک دبیرستان تجربی به نام براون که من هم در آنجا تحصیل میکردم، معلم شیمی بود. این مدرسه یکی از نتایج نهادی جنبش حقوق مدنی دهه ۶۰ و تجسم آن عزم فراوان و ارادهی نیک آن جنبش بود. هر چند نباید ناگفته گذاشت که این مسیر موجب تضعیف نوابغ میشد. این مدرسه دانشآموزانی از هر طبقه و نژاد را در خود جای میداد که برای آن زمان و مکان عجیب و استثنایی بود.
یادم میآید که ما «کتاب سرخ» مائو و هیویی نیوتن را در مدرسه میخواندیم. اما سیاسی شدن من زمانی شروع شد که در مدرسهی جدید تحقیقات اجتماعی کالج یوگان لانگ حاضر شدم. در ۱۹۸۹ وارد آنجا شدم که مصادف بود با آغاز فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی. همه آرنت و فوکو میخواندند؛ و من که همیشه خلاف جریان شنا کردهام، مارکس، آلتوسر و لوکاچ میخواندم و سعی همیشه ناکامی در فهم گرامشی داشتم.
از جنبهی سیاسی، فعالین بسیاری در آن زمان مخالف جنگ خلیج [فارس] بودند و من نیز درگیرش شدم. اما واقعیتش این است که اساسا فضای سیاسی منکوبکننده بود.
سپس برای دورهی لیسانس به دانشگاه یو.سی.ال.ای رفتم که در دههی ۹۰ برای تحقیقات تاریخی تطبیقی مکانی مهیج بود و بسیار خوششانس بودم که میتوانستم با گروهی از محققین با استعداد همکاری کنم. منظورم پری اندرسون، ربکا امیگ، مایکل مان و یک بار هم ایوان سلینی است.
در یو.سی.ال.ای مباحثاتی تند و تیز میان وبریها، بوردیوییها و مارکسیستها وجود داشت.
در همان حال، «جابجایی قدرت» در اروپای شرقی در جریان بود و در نتیجه موضوع «گذار به سرمایهداری» دستور بحث همگانی محسوب میشد. به همهی این دلایل آن دوران واقعا هیجانانگیز بود.
اما مجددا، پایان دههی نود از نظر سیاسی، دورهای پر از افسردگی بود. این همزمانی تاریخی رویدادها یک ناکامی بزرگ و همراه با ریزش زیاد نیرو به حساب میآمد و از نظر فکری و سیاسی، بیان هویت خود به عنوان یک «مارکسیست» کاری سخت بود.
در اوایل قرن بیست و یکم خوش شانسی نصیبم شد که امکان انجام تحقیق دانشگاهی در ایتالیا برایم پیش آمد و با امانوئلا تالو آشنا شدم که بعدتر با او ازدواج کردم. بیشتر فهم من از فضای سیاسی ایتالیا با کمک او به دست آمده است. او به من آموزش داد تا بتوانم روزنامههای ایتالیایی را بخوانم. او همچنین نقش مهمی در پیشرفت فرضیات اصلی نخستین کتاب من ایفا کرد. این فرضیات به مرور از مباحثات متعدد ما درباره مشخصات فاشیسم به دست آمد.
امانوئلا در زمان آشناییمان به تازگی پایاننامهی خود دربارهی اهمیت اسطورهی رستاخیز مردم[۵] در جمهوری سوسیالیستی ایتالیا[۶] را نوشته بود. او این کار را تحت نظر یکی از مورخین سندیکالیسم فاشیستی به نام جوزپه پارلاتو انجام داد. آنچه امانوئلا با خود به خانه آورد و به من هدیه داد حضور پارادوکسیکال زمینههای دموکراتیک در این پروژهی فاشیستی بود. به علاوه او پیوسته مرا تشویق میکرد تا ادعای نظری موجز خودم را با اسناد تاریخی عینیت بخشم و مشخصتر سازم.
جورج ساویل
شما برای توضیح برآمدن رژیمهای فاشیستی در دوره بین دو جنگ جهانی، سراغ ایدههای آنتونیو گرامشی رفتید. آیا تحلیل او برآمدن احزاب کاملا راست در اروپا را توضیح میدهد؟
دیلان رایلی
در نظر من مهمترین سهم گرامشی در فهم استبداد مدرن این است که او تحلیل مارکسیستی را از چارچوب «انقلابی» و «واکنشی» رها ساخت.
من فکر میکنم که گرامشی فهمید که فاشیسم برای ایتالیا و آلمان جلوهای از انقلاب فرانسه به نمایش گذاشت؛ اما با تاخیر و به طرز وحشتناکی آشفته. عنصر «امروزی شده»ی انکارناپذیری در این رژیمها وجود داشت که با حملهی آنها به چپ و همین طور با امپریالیسم نژادپرستانهی آنها درآمیخته بود.
از این جهت باید بگویم، بله، من فکر میکنم کار گرامشی میتواند به فهم برخی از جنبههای راست افراطی در اروپا و همین طور دونالد ترامپ در ایالات متحد کمک کند.
یک جنبهی مهم این جنبشها، همچون جنبش فاشیستی بین دو جنگ، وابسته به تواناییشان در ردیف کردن بعضی از مطالبات اصلی دموکراتیک است، مثلا این انگاره که نهادهای سیاسی باید از دست دار و دستهی فاسد پارلمانی خارج و دوباره به مردم بازگردانده شود. [پس میبینیم که] اگر جنبش چپ نتواند گرهی از این نوع مشکلات باز کند، این جریان راست افراطی خواهد بود که علم آن را بر میدارد.
به هر حال میخواهم تاکید کنم که امروز وضعیت اروپا و ایالات متحد تا حد زیادی با دههی ۳۰ متفاوت است. یک دلیل مهم برای این شرایط نبودن شوروی است.
استفادهی سهلانگارانه از «فاشیسم»، این تفاوت بنیادی را پنهان میسازد و منجر به سیاست ابلهانهی گزینش میان بد و بدتر میشود.
جورج ساویل
شما رژیمهای فاشیستی را به عنوان «دموکراسیهای اقتدارگرا» تعریف کردهاید. منظورتان از این عبارت چیست؟ تفاوت این نوع از دموکراسی با دموکراسی لیبرال چیست؟
دیلان رایلی
این سوال بحث برانگیزترین موضوع کتاب من است و به خصوص، منجر به عصبانیت دانشمندان علوم سیاسی شد. علاوه بر این، چپگراهایی که مدعی تعلق دموکراسی به خودشان هستند نیز از این امر دلخور شدند.
اما نکتهای که من بر آن دست گذاشتم بسیار ساده بود. دموکراسی همان طور که موسکا[۷] میگوید، اساسا «قاعدهای سیاسی» است. بر این اساس نهاد سیاسی مشخصی مردم را «نمایندگی» میکند. در مقابل، لیبرالیسم مجموعهای از فرایندهاست که شامل رایگیری، نمایندگی پارلمانی و از این دست مسایل میشود.
اکنون شما اگر نفهمید که ادعای محوری دکترین فاشیستی این بوده است که لیبرالیسم ضد دموکراتیک است، نمیتوانید از این دکترین درک درستی داشته باشید.
به عبارت دیگر، فاشیستها مدعی هستند که نهادهای لیبرال نمیتوانند خواستهی مردم را نمایندگی کنند. علاوه بر این، آنها مدعی هستند که نهادهای خاص آنها، به خصوص حزبشان، ابزار بسیار موثرتری برای نمایندگی ارادهی مردم است. از این رو من معتقدم فاشیستها «دموکراتهای اقتدارگرا» هستند.
بدبختانه بسیاری از دانشمندان علوم سیاسی میخواهند درگیر بازیهای رمزی-هنجاری تعریف دموکراسی باشند. اما راستش این کار، ماموریتی ابلهانه است. چرا که هیچگونه نهاد سیاسی نمیتواند یک «قاعدهی سیاسی» را عملی سازد. همانطور که شهریار مستبد نمیتوانست ارادهی خدا را نمایندگی کند، امروزه، در الیگارشیهای معاصر نیز دولتمردان منتخب نمیتوانند خواست مردم را نمایندگی کنند.
جورج ساویل
کار گرامشی الهامبخش تفاسیر متفاوت و متناقضی شده است. تفسیر شما از تدابیر سیاسی او چه بوده است؟
دیلان رایلی
گرامشی یک لنینیست بود. او اعتقاد نداشت که بدون یک مرحلهی دیکتاتوری بتوان سوسیالیسم را مستقر ساخت. تمام تفاسیری که این نکته را پنهان کنند، موجب گمراهی خواهند بود.
با این همه، تمایز گرامشی این است که او متوجه شد طبقهی کاملا مسلط از طریق نهادهای لیبرال، حکمرانیاش را اعمال میکند؛ به عبارت دیگر این طبقه از طریق انتخاباتهای چند حزبی، فرمانروایی و حقوق مدنی را تضمین میکند. به نظر من گرامشی در این زمینه بسیار به کائوتسکی شبیه است. کائوتسکی به لنین انتقاد میکرد که طبقهی حاکم بریتانیا از طریق دو حزب سیاسی (که در آن زمان لیبرالها و محافظهکاران بودند) سیطرهی خود را ادامه میدهند.
پس فهم جایگاه گرامشی کار سختی نیست. او یک لیبرال-لنینیست بود. او احساس میکرد دورهای انتقالی از دیکتاتوری[۸] برای برقراری یک دموکراسی تمامعیار سوسیالیستی لیبرال ضروری است.
جورج ساویل
حالا دربارهی لیبرالیسم در دوران خودمان صحبت کنیم. امروزه ویژگی مشترک سیاسی بسیاری از کشورهای اروپایی ظهور جنبشهای جنونآمیز راست افراطی است. در همین حال طارق علی و دیگران به ظهور «میانهی افراطی» توجه میکنند که حاصل استفادهی هر دم بیشتر احزاب چپ میانه و لیبرال از سیاستهای راست افراطی است.
آیا در این شرایط، هنوز میتوانیم از «لیبرالیسم سیاسی» صحبت کنیم. یا برای فهم این دگرگونیها نیاز به مقولات تحلیلی جدید داریم؟
دیلان رایلی
با توجه به احیای راست افراطی، مهمترین نقطه عطف از سال ۲۰۰۸ تاکنون، بحران عمیق هژمونی است که دنیای پیشرفتهی سرمایهداری در برابر خود میبیند.
سودآوری به طور روزافزونی نیاز به حمایت سیاسی دارد (کمکهای دولت، برنامهی ریاضت اقتصادی و شبیه آن) و این شرایط عملکرد «دموکراسی لیبرال» را که ملاط اصلی سیاسی و ایدئولوژیک طبقهی سرمایهدار از سال ۱۹۴۵ در دنیای توسعهیافته بوده است، تحلیل میبرد.
به عقیدهی من این بحران میتواند برآمدن راست افراطی را توضیح دهد. بین آنچه اکنون در حال رخ دادن است و دورهی بین دو جنگ شباهتهایی وجود دارد. در هر دو دوره، تردید بزرگی دربارهی نیابت و نمایندگی طبقه سیاسی [حاکم] وجود داشته و دارد.
هر چند سه تفاوت بزرگ هم به چشم میآید:
اولی و واضحترین آنها، نبود اتحاد جماهیر شوروی است. تهدید انقلاب کمونیستی نوعی شرایط ضمنی فراگیر برای برآمدن احزاب و رژیمهای فاشیستی بود.
این خطر واقعا امروزه وجود ندارد؛ و راستش را بخواهید مهاجرت انبوه هم جایگزین به درد بخوری نیست. و دقیقا به همین دلیل امروزه جریان راست، انرژی ایدئولوژیک و سازمانی لازم برای تبدیل به فاشیسم کلاسیک را ندارد.
تفاوت مهم دیگر، فقدان انبوه تولیدکنندگان خرده پای فقیر محصولات کشاورزی است. آنها برای پیروزی فاشیسم همیشه مهم بودهاند: اما امروزه این قشر اجتماعی نه در اروپا و نه ایالات متحد وجود ندارند.
تفاوت سوم هم، عدم وجود لشکر بیکاران است که اخیرا هم منجر به کاهش نفرات ارتش شد. این هم برای جنبشهای فاشیستی عاملی حیاتی بود و به سختی میتوان تصور نمود بدون وجود چنین وضعیتی، بتوان شانسی برای سازماندهی جوخههای شبه نظامی در نظر گرفت.
جورج ساویل
یکی از موضوعات محوری کار شما، دموکراسی اجتماعی و رفاه است. به نظر شما آیا اصلاح سرمایهداری هنوز امکانپذیر است؟
دیلان رایلی
به نظر من اهمیت سوسیالدموکراسی به پایان رسیده است. اکنون ایجاد اشتغالهای کلان و بهبود استاندارد زندگی برای اکثریت جمعیت، متکی به اقتصادهای سرمایهداری است. بر این مبنا «مصالحهی سازندهی کلیه طبقات» امکانپذیر است.
سرمایهدارها میتوانند همزمان دستمزد بیشتر بپردازند و نرخ بازگشت سرمایه را افزایش دهند. اما همانطور که افزایش ظرفیت [اقتصاد] در اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ هر دم سختتر میشد، حفظ این مصالحه هم هر چه بیشتر دشوار میشود –تا اینکه نولیبرالیسم سر برآورد. رابرت برنر[۹] با استادی هر چه تمامتر همین امر را برملا ساخته است.
نکتهی مهم دیگر این است که چرخش رخ داده در اواخر دههی ۱۹۷۰ و دههی ۱۹۸۰ فقط موضوعی مربوط به ارادهی سیاسی نبوده است. فرایند اقتصادی پنهانی و بنیادینی وجود داشته است که در اینجا باید مورد توجه قرار گیرد.
حال اگر بپذیریم که این حرفها درست است باید نسبت به پروژهی سیاسی چپ در این دوره از سرمایهداری دست به بازاندیشی بزنیم. فکر یک «نیودیل»(برنامههای بهبود و توسعه اقتصادی) تازه یا چیزی از این دست به نظر نامعقول میآید. شوربختانه، لااقل در ایالات متحد، پیشنهاد دندانگیر دیگری در دایرهی اصلی جریانهای «مترقی» وجود ندارد.
همچنین بسیار گمراهکننده خواهد بود اگر خیزش نولیبرالیسم را در درجهی اول – حاصل – یک غلبهی ایدئولوژیک بدانیم. البته چنین ادعایی بیبهره از حقیقت هم نیست، اما بیش از هرچیز باید برای رادیکالها یادآور این آموزه باشد که به پیروی از اعضای حلقهی مون پلرین، باید بر عقاید خویش پای فشرد.
به هر رو، این ایده که مشکلات عمدهی سیاسی و اقتصادی در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری ناشی از خطمشیهای بد است، افسانهی مهملی است که با پشتکاری مثالزدنی توسط افرادی مثل پل کروگمن در آمریکا تبلیغ میشود.
جورج ساویل
در سال گذشته با ظهور برنی سندرز و دونالد ترامپ، چشم انداز سیاسی در ایالات متحد تغییر زیادی کرده است. آیا با شخصیتپردازی رسانههای لیبرال از ترامپ به عنوان یک فاشیست موافقید؟
دیلان رایلی
توصیف ترامپ به عنوان یک «فاشیست» به دلایلی که در بالا گفتم، چه از نظر تحلیلی و چه سیاسی، غلط است. هدف واضح این کار، افزایش آرای فرد منفوری مثل هیلاری کلینتون است.
البته منظورم این نیست که ترامپ هیچ خطری ندارد -شخصا فکر میکنم حملات او (که اغلب درست هم هست) به رقیبانش به عنوان غیر محبوب، خودپرست و بیکفایت میگیرد و شانس او را در انتخابات افزایش میدهد. اکنون پرسش دردناک این است که کدامیک از این دو (کلینتون یا ترامپ) خطرناکتر است.
در هر حال، بدون یک جنبش تودهای و فرا انتخاباتی چپ، چیز زیادی در آمریکا عوض نخواهد شد. چسباندن امید افراد به شورش انتخاباتی به کژراهه رفتن است. و این امر را در کمپین سندرز، یک بار دیگر دیدیم.
متن اصلی:
[۱] Dylan Riley
[۴] authoritarian democracy
[۵] Risorgimento
[۶] Repubblica di Salò
[۷] Gaetano Mosca
[۸] transitional dictatorship
[۹] Robert Brenner
دیدگاهتان را بنویسید