جان فوران • برگردان: میثم اهرابیان صدر •
{کتاب ایران پیش از سرمایهداری: تاریخ نظری، نوشتهی عباس ولی، متنی است که در فضای متون تاریخی و تئوریک ایران، بسیار کمتر از دیگر آثار این حوزه کاویده و بازخوانی شده است. این کتاب حاوی تحلیلهایی است که جالب و انگیزانندهاند و مواضع انتقادی آن نیز نکتهسنجانه و بنیادی است. کتاب در ۱۹۹۳ (۱۳۷۲ش.) به انگلیسی چاپ شده و ترجمهی فارسی آن را نشر مرکز در ۱۳۸۰ منتشر کرده است. عباس ولی برای ترجمهی فارسی این اثر مقدمهای به ابتدای کتاب افزوده[۱]، که محتوای آن وضوح بخشیدن به برخی ابهامات و تعاریف و فراهم کردن پاسخ به برخی نقدهاست. هرچند طیف وسیعی از پژوهشگران تاریخ ایران و نظریهپردازان دانشگاهی میتوانند مخاطب ولی و نقدها و تحلیلهای او باشند، اما چنانچه بخواهیم به طور خاص محتوای مقدمهی فارسی کتاب را از نظر بگذرانیم، باید به گفتوگویی ارجاع دهیم که در سال ۱۹۹۶ (۱۳۷۵ش.) بین جان فوران و عباس ولی درگرفته است. در یکی از شمارههای مجلهی مطالعات انتقادی خاورمیانه، فوران کتاب ولی را به شکل انتقادی مرور کرده[۲] و ولی نیز در ادامه به نقدهای فوران پاسخ داده است[۳]. متنی که به عنوان مقدمهی نویسنده در ترجمهی فارسی کتاب آمده، جدا از برخی ویرایشهای مختصر، همان پاسخی ست که عباس ولی به جان فوران داده است. از آنجا که حضور متن انتقادی فوران در فضای فارسی کاملکنندهی گفتوگوی بالا ست، در اینجا ترجمهی فارسی نوشتهی او ارائه شده است.}
مترجم فارسی
تحکیم انقلاب ایران، افول سوسیالیسم در جهان دوم، و خیزش پساساختارگرایی (و البته پستمدرنیسم) در علوم اجتماعی، همگی پیشرفتهای دههی اخیر هستند و منجر به ایجاد بزنگاه تازهای برای کار تئوریک پیرامون جهان سوم، و به طور خاص ایران، شدهاند. حالا است که مطالعات مربوط به ایران، و به طور کلی، مطالعات مربوط به خاورمیانه، میبایست تأثیراتی که از این رخدادها گرفتهاند را به طور کامل بازتاب دهند. کتاب ایران پیش از سرمایهداری، نوشتهی عباس ولی (۱۹۹۳م./ ۱۳۷۲ش.) استثنایی نادر است که همین پیشرفتهای اخیر را برای توضیح گذشتهی دور ایران به کار گرفته و با این حال، دلالتها و اشارات مهمی به لحظهی تئوریک و سیاسی حال حاضر دارد.
مروری بر کلیت کتاب
{کتاب} عباس ولی اقتصاد سیاسی بسیار غریبی از ایران پیشاسرمایهداری است. دو هدف داشته: «نخست، معاینه و بررسی ساختار مفهومی گفتارهای تاریخی مدرن پیرامون ایران پیشاسرمایهداری؛ و پس از آن، پروراندن و ایجاد نوعی چارچوب نظری جایگزین برای مفهومسازی مناسبات اجتماعی، ساختار اقتصادی، و نهادهای سیاسی آن دوره»[۴]. او با تمسک به شکل خاصی از تحلیل ساختارگرای مارکسیستی، که تا حد زیادی از جامعهشناسان بریتانیایی، یعنی بَری هیندس[۵] و پُل هرست[۶]، وام گرفته شده[۷]، تمام تفاسیر مارکسیستی و غیرمارکسیستی از ایران پیشاسرمایهداری را به شکل نقادانه ارزیابی کرده و آنها را ناکافی و ناقص دانسته است. در خلال بخشهای اول تا سوم کتاب، مفاهیم و تصویرپردازیهای پتروشفسکی[۸] و فرهاد نُعمانی[۹] از فئودالیسم ایرانی و نیز، ایدهی هواداران شیوهی تولید آسیایی، نظیر احمد اشرف[۱۰] و همایون کاتوزیان[۱۱]، به دقت خلاصه و به نوبت کنار گذاشته شده است. تمام این نویسندگان به دلیل اشتباهات متعدد تئوریک خطاکار بودهاند و بر صدر اشتباهاتشان همان چیزی جا دارد که ولی آن را «ذاتگرایی سیاسی» نامیده است ــ ذاتگرایی سیاسی به معنای دست بالا گرفتن دولت و اغراق در میزان تمرکز آن، برای تبیین ساختار اجتماعی و توسعهی اقتصادی است.
او در فصل چهارم کوشش کرده تا مفهوم مارکسیستی شیوهی تولید فئودالی را بازتعریف کند، و از این حرف زده که تاریخنگارانی نظیر پری اندرسون[۱۲] وزن زیادی برای بنیانهای سیاسی، قضایی، و ایدئولوژیک فئودالیسم قائل شدهاند. برخلاف این تصور، عباس ولی بر بنیان اقتصادی ماجرا، یعنی رانت فئودالی زمین تأکید دارد، که چه در ایران و چه در غرب، کلیدی برای فهم فئودالیسم بوده است. این قضیه ایجاب میکند که تمرکز اصلی بر مناسبات اربابـوـدهقان باشد، نه بر نقش دولت در ساختاربندی جامعه. در فصلهای بعد این موضوعات آمده: در پرتو اثر مایکل مان[۱۳] پیرامون بنیان نظامی دولتهای پیشاسرمایهداری، تاریخنگاری اقطاع زمین در قرون میانه ارزیابی شده، که آن لمتون[۱۴] و دیگران آن را نوشتهاند؛ و نیز، به گفتارهای قرون میانه در خصوص حاکمیت مطلق شاهان ایران پرداخته شده (گفتارهایی که ولی میگوید که سبب گمراهی لمتون و دیگران شده اند تا در باب دعاوی شاهان نسبت به مالکیت زمین اغراق کنند)؛ و در آخر، سازمان تولید کشاورزی در ایران پیشاسرمایهداری با توجه خاص به شیوههای سهمبری از محصول بررسی شده است. در فصل جمعبندی کتاب، ویژگیهای کانونی دیدگاه ولی دربارهی فئودالیسم ایرانی به نحو ویژه بسط داده شده؛ آن ویژگیها عبارتند از: رابطهای با ویژگیهای فئودالی میان ارباب صاحبزمین و دهقان، و میان ارباب و دولت، که هر دو، تا حد زیادی از خلال نهاد اقطاع تنظیم میشده است. در عین حال، دوشادوش فرهنگ و دین، کل این سیستم با آب و هوای خشک، مازاد نیروی کار، و طبیعت نظامی و قبیلهای دولت مقید و محدود میشده است[۱۵].
نقاط قوت استدلال
این کار اثری بسیار تئوریک است، که گسترهی چندین قرن از تاریخ ایران را در بر میگیرد. ارزش این کتاب تا حدی به این است که، به شکل بسیار انتزاعی، نشان میدهد که اقتصاد ایران پیشاسرمایهداری چه تأثیر و تأثر متقابلی با شیوهی حکمرانی داشته، و در کنار آن، بازبینی بدیعی از تئوری مارکسیستی شیوهی تولید فئودالی را پیش کشیده، و نقدهای سودمندی را به نوشتههای پیشین دربارهی ایران ارائه کرده است. این نقدها محکم و پُرقوت هستند و ارزش آن را دارند که جدی گرفته شوند. برای مثال، با اتکا به نقد هیندس و هرست از مفهوم شیوهی تولید آسیایی، عباس ولی مشکل اصلی ماجرا را در آن قدرتی سراغ میگیرد که {در نظریهها} به دولت اعطا شده و این {به نوبهی خود} مانع از آن میشود که تبیینی از وجود طبقات اجتماعی ارائه شود: با در نظر گرفتن همزیستی میان دولت متمرکز و جامعهی بیطبقه، صحبت از شیوهی تولید دیگر نمیتواند منطقی باشد[۱۶]. به همین سیاق، بحث عباس ولی دربارهی نظریهپردازانی که به فئودالیسم ایرانی پرداختهاند این است که تصور کلی و ادراک آنها از رانت فئودالی ناقص است و این مسئلهای است که نظریهی مارکسیستی در خصوص رانت زمین فئودالی در کل با آن مواجه است[۱۷]. او بهدرستی یادآور میشود که «تا کنون» نبود حقوق مالکیت موروثی در ایران «مهمترین مانع بر سر راه مفهومسازی از مناسبات فئودالی در دوران پیشامشروطه بوده است، و قویترین سلاح در زرادخانهی کسانی که، چه مارکسیست باشند چه نباشند، مفهوم فئودالیسم ایرانی را نقد کردهاند»[۱۸].
مشخصترین سهم کتاب بازسازی مفهومی فئودالیسم در مقام شیوهی تولید بوده است. در فصل چهار، مقصود ولی آن است که دیدگاه مارکس در خصوص «عدم جدایی تولیدکنندگان مستقیم» را به مسئله بدل کند[۱۹] و نشان دهد که این دیدگاه او در واقع خطایی تئوریک است. نزد مارکس، «خصوصیت ویژهی فرایند کار فئودالی عدم جدایی میان تولیدکنندهی مستقیم از ابزار تولید است»[۲۰]. {به نظر مارکس،} دهقان زمین را در تصرف خود داشت؛ ارباب، تنها از خلال فرایندهای سیاسی، «مالک» زمین بود. از اینجاست که این استنباط به ذهن خطور میکند که تصرف و مالکیت دو چیز جدا از هم هستند، و مناسبات فئودالی استثمار و رانت فئودالی باید بنیانهایی غیراقتصادی داشته باشند. مارکس زمانی که میخواهد رانت {یا بهرهی مالکانه} را در جلد ۳ سرمایه توضیح دهد، به دردسر بیشتری میافتد، و این طور جمعبندی میکند که «رانتِ سرمایهدارانهی زمین پیامد مالکیت انحصاری طبقهی زمیندار بر زمین است»[۲۱]. نزد مارکس، داشتن حق مالکیت خصوصی نسبت به زمین تأثیر تاریخی مناسبات پیشاسرمایهداری است که طی دوران سرمایهداری نیز دوام آورده است؛ هیچ علت وجودی و مشخصی که ماهیتاً اقتصادی باشد در این میان مطرح نیست. مارکس صرفاً میتواند وجود این حق و وجود طبقهی زمیندار را بر حسب مناسبات حقوقیـسیاسی تبیین کند.
پری اندرسون، که به نظر ولی (و همینطور به نظر من) «در سالهای اخیر، مهمترین سهم را در گسترهی وسیع تاریخنگاری سلطنت مطلقه و فئودالیسم غربی داشته»[۲۲]، نیز به همان مسیری میرود که مارکس رفته، «و تلاش دارد تا شیوهی تولید فئودالی را بر حسب اولویت شکلهای روبنایی بازتعریف کند. نتیجهی این کار سیاسی شدن بیش از حد مفهوم است، تا آنجا که انسجام گفتار تحت سیطرهی آن تز مرکزی قرار میگیرد که بناست در تحلیل نویسنده وجود داشته باشد: یکتایی توسعهی غربی»[۲۳]. نزد عباس ولی، اصلاح چنین خطایی همانا بازگشت به تئوری «زیربنایی» رانت زمین است که نیازمند ارجاع به تاریخ نیست. به علاوه، «نقطهی مرکزی تشخیص آن است که هرگونه رانت فئودالی را مبتنی بر داراییهای ملکی بدانیم، که از طریق تصرف توأم با جدایی[۲۴] از زمین ساخت یافته است»[۲۵]. در این طرح کلی، «مناسبات تولید موقعیت مسلط را در ساختار حفظ میکنند و این توان را دارند که فرایند کار را در انقیاد تأثیرات خود نگه دارند… این قضیه در تصرف توأم با جدایی از زمین ریشه دارد، که در شکل اقتصاد فئودالی، وجود رانت را به عنوان حالت و شرط استثمار پیشفرض خود قرار میدهد»[۲۶]. در این دیدگاه، شیوهی تولید فئودالی مجدداً در قالب شرایطی اصولاً اقتصادی مفهومبندی میشود، و ایران پیشاسرمایهداری، در حالی که از برخی جنبههای ثانوی متمایز از اروپای فئودالی است، در مقام موردی از شیوهی تولید فئودالی بازیابی میشود.
در مسیر نقد استدلال
اگر بخواهم به نقدهای این اثر برگردم، باید بگویم که حس من این است که حصول به دستاوردهای این کتاب برای تاریخنگاری ایران، مارکسیسم، و خوانندگان متوسط زحمت فراوانی دارد. اگر بخواهم از همان ابتدا به اصل مطلب بپردازم، حرفام این است که این کتاب در راه بیان نکات خود، ژارگون مارکسیستی را به شکل بسیار فشردهای به خدمت میگیرد. با این کار، محققان ایران و خاورمیانه اوقات سختی را با فصل چهارم کتاب ــ فصلی که کلید تئوریک فهم کل کتاب است ــ در پیش خواهند داشت؛ حتا دانشجویانی که مارکسیسم میخوانند نیز آن فصل را دشوار خواهند یافت (من نتوانستم در آنجا تمام خطوط استدلالی را دنبال کنم)، و بسیاری هستند که با آنچه از آن فصل میفهمند، مخالف خواهند بود. عباس ولی، همان طور که خودش در مورد شخصی دیگر گفته، «آدم دقیق و بسیار نکتهسنجی»[۲۷] ست، اما برخی اوقات دیگر خیلی نکتهسنج میشود و دقتاش به دشواری میل میکند.
متنی کلیدی که در آن، نویسنده معنای فئودالیسم را مجدداً تعریف کرده ــ متنی که همان طور که گفتم سهم نظری اصلی کتاب است ــ گویای نکات بالا ست:
از این بحث شد که در شکل اقتصاد فئودالی، تصرف توأم با جدایی از زمین، یعنی همان تصرف اولیه، کفایت میکند تا حدّی از رانت زمین ایجاد شود که برای بازتولید مناسبات اقتصادیـطبقاتی فئودالی لازم است. تصرف توأم با جدایی از زمین، آن چنان که هست، شامل زیرـنهشتیِ[۲۸] اقتصادی تولیدکنندهی مستقیم، به عنوان بنیان دارایی ملکی فئودالی، در فرایند تولید است… در آن حال که مناسبات اقتصادی دخیل در فرایند شکلگیری و تخصیص دارایی ملکی نقاط ثابت و یکسانی در تعریف رانت فئودالی به عنوان مقولهای اقتصادیاند، مناسبات حقوقیـسیاسی مالکیت ــ یعنی شرایطی که در آن، سوژهی حقوقی با داشتن حق و دعوی مالکیت زمین ایجاد میشود ــ نسبت به آن بیرونی است. شرایط حقوقیـسیاسی تصریح حق مالکیت زمین بخشی از تعریف رانت به عنوان مقولهای اقتصادی نیست. مناسبات تولید ناشی از تصرف جدا از زمین برای این که فرایند کار فئوالی را تابع تأثیرات خود نگه دارند و بازتولید مناسبات طبقاتی اقتصاد فئودالی را تضمین کنند، کفایت میکنند.
از این رو، دارایی ملکی فئودالی نه بر مناسبات ارباب و رعیتی ــ که به شکل قانونی/سیاسی تعریف شده ــ بلکه بر مناسبات اقتصادی تکیه دارد که مرتبط با زیرـنهشتیِ تولیدکنندهی مستقیم در فرایند تولید است. مناسبات سلطه و انقیاد، چه به شکل قانونی تعریف شده باشند یا نه، اجزای ثابت شرایط صورتبندیِ داراییِ ملکیِ فئودالی نیستند، بلکه ممزوج و همبسته با آناند. اما این امتزاج و همبستگی «تاریخیـبزنگاهی» است و در این حالت است که در شکل و محتوا تنوع گستردهای دارد، و به اقتضائات مبارزهی طبقاتی سیاسی میان اربابان و دهقانان وابسته است. در این معنی، وابستگی دهقانان تداوم منطقی شیوهی توزیع قدرت سیاسی نیست، بلکه پیامد مبارزهی طبقاتی سیاسی میان دو طبقهی عمده در صورتبندیهای اجتماعی فئودالی است. خود این اجبار اقتصادی که متضمن جدایی تولیدکنندگان مستقیم از زمین است بهتنهایی کافی است که ضامن آن باشد که مازاد کالا را اربابان تصاحب کنند. [۲۹]
بیشک این متن ژارگون ثقیلی را به نمایش میگذارد که افکار ساده را پیچیدهتر از آنی که هستند جلوه میدهد، و معانی را غالباً مبهم و رازآلود میکند. مفهوم اصلی در این استدلال، چه اینجا و چه جاهای دیگر، اصطلاح «تصرف توأم با جدایی» است. هیچ جای کتاب برای این مفهوم تعریف واضحی ارائه نشده؛ تنها اشارهای هست که در صفحهی ۲۶۶ آمده:«[اقطاع بود] که پیوند میان زمین و خدمات نظامی را ایجاد و حفظ کرده، و آن جدایی متناظر میان حقوق مالکیت و موضوع[۳۰] مالکیت را بازتولید میکرد، جداییای که به شکل وجه ممیزهی دارایی ارضی در ایران پیشاسرمایهداری باقی ماند». از این متن ممکن است این طور استنباط شود که دهقانان به شکل فیزیکی زمین را اشغال کرده و تولید را کنترل میکردند؛ ارباب (اقطاعدار) نسبت به مازاد کالا صاحب حق بود؛ شاه دعوی حقوقی مطلق نسبت به زمین داشت (چندان روشن نیست که آیا عباسِ ولی شاه را نیز بخشی از این معادله به حساب آورده یا نه، اما باید چنین کرده باشد).
چیزی در این میان متناقض به نظر میرسد (یا دستکم آنچنان دقیق که به چنگ نمیآید) و آن این که چرا باید بر بنیان اقتصادی رانت فئودالی تأکید کنیم، اگر هنوز مناسبات حقوقیـسیاسی چنان نقش مهمی در کنش واقعی دارند. این استدلال چه پیشرفت نمایانی نسبت به موضع مارکسیستی پری اندرسون، و دیگرانی که ولی آنها را نقد کرده، به حساب میآید؟ هم ولی و هم دیگران اقتصاد و سیاست را در مقام ایجادکنندگان شیوهی تولید فئودالی در نظر گرفته اند؛ فقط وزنی که به آنها دادهاند اندکی متفاوت است، و در هر حال، تا حدی این کار را از خلال تمایزات مفهومی صرف انجام دادهاند. به بیان دیگر، پری اندرسون به تاریخ تطبیقی فئودالیسم اروپای غربی و شرقی متوسل میشود تا به سود بنیانهای سیاسی فئودالیسم استدلالی ارائه کند، در حالی که عباس ولی با اتکا به سازگاری منطقی مفهوم فئودالیسم و به سود بنیانهای اقتصادی آن بحث میکند، و جنبهی سیاسی را، در مقام متغیری تجربیـتاریخی میان انواع مختلف فئودالیسم، کنار میگذارد.
این تمایز بر شکل خاصی از رها کردنِ تاریخ تأکید دارد، یا چهبسا، تأکیدش بر معنایی بسیار متمایز و عجیب است که عنوان فرعی کتاب با خود حمل میکند: تاریخ نظری. ولی میگوید:
لازم به ذکر است که تأکید بر ساختار فرم اقتصادی فئودالی، و نه تکوین یا تکامل آن، خودسرانه نیست. محل نزاع آنجاست که ساختار فرم اقتصادی فئودالی پیامد مفصلبندی مؤلفههایی است که تاریخ متفاوتی دارند، و نمیتوان آنها را به اصل و منشائی مشترک فروکاست. [۳۱]
همان طور که خود ولی گفته، تلاش او در این مسیر نبوده که ایجاد نهادهای اقتصادی و اجتماعی ایران پیشاسرمایهداری و نیز، تغییرات وابسته به آنها را تبیین کند. در عوض، او سعی کرده تا در سطح بالایی از انتزاع، تاریخی غیرتجربی بنویسد، چیزی که خودش آن را تاریخ نظری نامیده است. نزد ولی، مقصود از نظریه معنا دادن به شواهد و واقعیات و تاریخ نیست (فرض او این است که همهی این چیزها به شکل گفتمانی، برساختهی کنشگران اجتماعی و دانشمندان است)، بلکه بیشتر به منطق و استحکام درونی نظر دارد. همین قضیه او را به سمت ارائهی نقدهای کوبندهای از برخی تاریخنگاران و اقتصاد سیاسیدانان مطرح ایران، که پیشتر ذکرشان رفت، سوق میدهد، و آنها با این استدلال که «به لحاظ استدلالی نامنسجم و به لحاظ تئوریک متناقض»اند، کنار گذاشته میشوند. پرداختن به تاریخ نظری از یک سو، به ولی اجازه میدهد که از روی دورانهای بلندمدت و تاریخی ایران بپرد و مباحث را بدون تعلق به زمینه به یکدیگر وصلهـپینه کند، یا از سوی دیگر، او امکان مییابد تا بر دقایق خاصی تمرکز کند که به قدر کافی بادوام نیستند که گویای تمام ایران پیشاسرمایهداری باشند (مثلاً زمانی که از سهمبری و حق نسق در اواخر قرن ۱۹ حرف میزند).
این استراتژی ــ یعنی تحلیل ایران با پرداختن به نظریه ــ مخالف استراتژی من یا پری اندرسون است. در واقع، ما درک متفاوتی از غایت نظریه و تاریخ داریم. نقد ولی متوجه آن چیزی است که آن را آثار زیانبار تاریخنگاری تجربی به حساب میآورد: «این نوشته باور محوری سنت تجربهگرایی در نوشتههای تاریخی را نمیپذیرد. محل نزاع آنجاست که شواهد چیزهای داده و معلومی نیستند، بلکه در گفتمان برساخته میشوند؛ از این رو، آنها بیشتر برساختههای گفتمانیاند تا این که عینیتهایی مستقل و خودبسنده باشند»[۳۲]. تاریخ نظری جایگزین او برای تاریخنگاری تجربهگرایانه است، و این یعنی به حساب آوردن شرایطی که برای مفهومسازی بسنده و گویا از شیوهی تولید فئودالی به شکل عام، و خصوصاً انواع ایرانیاش به طور خاص، لازم است. او از محدودیتهای پروژهاش آگاه است:
این مفهوم [یعنی فئودالیسم ایرانی] … به دو دلیل عمده، با پدیدهی تاریخیای که به آن دلالت دارد یکی نیست: نخست آن که، مؤلفههای برسازندهی فئودالیسم ایرانی و شکلهای اتصال میان این مؤلفهها در گفتمان، بر حسب شرایط اقتصادی، سیاسی، قانونی، و ایدئولوژیک هستیشان مشخص شده است؛ اما شکلهای خاصی که این شرایط به لحاظ تاریخی در آنها تحققیافته و معلوم شدهاند (یعنی، دستگاههای اقتصادی، سیاسی، قانونی، و ایدئولوژیک دولت فئودال در ایران) در مفهوم دیده نشده است. دوم آن که، این مفهوم دربردارندهی تعریفی از پویاییهای فئودالیسم ایرانی نیست، و این چیزی است که ممکن است برای اشاره به تعین نیروهای اقتصادی و سیاسیای که درون و بیرون دستگاههای دولت فئودالی عمل میکنند و نیز، برای اشاره به شرایط و شکلهای خاص نبرد میان آنها مورد نیاز باشد… مفهوم فئودالیسم ایرانی که در این بخش تعریف شده، کماکان برساختهای تئوریک است، انتزاعی و کلی، که در زمان تقویمی وجود خارجی ندارد. [۳۳]
نزد عباس ولی، تئوری باید به لحاظ منطقی سازگار و مستحکم باشد؛ در نظر من، تئوری باید «شواهد» مربوط به مدرک تاریخی را معنیدار و مدلل کند (از علامت نقلقول استفاده کردم، چون گفتن ندارد که همواره تفسیر فردی ست که «شواهد» را برمیسازد). در نتیجه، از نظر من نظریه به این گرایش دارد که متناقض و ناکامل باشد، در حالی که از نظر عباس ولی، شواهدِ همواره غامض و مسئلهدار از تحلیل بیرون میافتند و نمیتوانند نظریه را باطل کنند. این جور است که میتوان گفت عباس ولی تئوریساز قیاسی است، در حالی که من استقراییام (یا به شکل دقیقتر، شاید، من تئوریساز گمانهزن[۳۴] باشم، کسی که جریان رفتـوـبرگشتی مداوم میان خلوص مفهوم و توسل به تاریخ را دنبال میکند). به رغم حس تحسینی که عباس ولی بابت کتاب سرمایه نسبت به مارکس دارد، فکر نکنم که مارکس هیچ گاه به این شیوه کارش را پیش میبُرد؛ مارکس نظریهاش را به تدریج از دل مطالعهی ساعیانهی مقادیر زیادی از دادههای برآمده از مدارک تاریخی فراهم آورد. از این رو، زمانی که عباس ولی پری اندرسون را متهم به استفاده از استدلالهای تاریخی به جای استدلالهای نظری میکند[۳۵]، باید بگویم که من {نیز همچون اندرسون} این رویکرد را به عنوان مسیر درستی میدانم که میبایست در پیش گرفت.
یک راه این است که گرایش شناختشناسانهی ولی را تحت عنوان «ساختارگرای گفتمانی»[۳۶] طبقهبندی کنیم، و در همان حال، مزیتها و کاستیهای هر یک از اجزای این دوتایی را در نظر داشته باشیم. با این که او تلاش نمایانی کرده تا خود را از مارکسیسم ساختارگرای آلتوسر رها کند[۳۷]، آن را همچون گشایشی در مسیر بازاندیشی مفاهیم مارکسیستی در نظر گرفته است. عباس ولی میخواهد بی آن که «پوزیتویست» باشد، «علمی» بماند، اما با این حال، از تأکیدات پساساختارگرایی بر گفتمان و به پرسش گرفتن شواهد و کلانروایتها چیزهای زیادی را وام گرفته (حتا با آن که خودش مفهومی بسیار کلنگر را برساخته است). در مجموع، نقطهقوت کار برای من این بود که اهمیت «گفتمان» در تاریخ و علوم اجتماعی را به رسمیت شناخته، و البته ضعف کار هم آن بود که به گفتمان نقشی محوری در هدایت نظریه داده است؛ درست همان طور که ساختارگرایی در پیگیری روابط متقابل میان اقتصاد، سیاست، و فرهنگ توانمند است، اما این به قیمت از دست رفتن مؤلفههایی فروناکاستنی از عاملیت انسان در ساختن تاریخ (و نیز، به قیمت از دست رفتن عدم تعین اجتنابناپذیر انسان در نوشتهها و معانیاش) تمام شده است. از این منظر، عباس ولی موقعیت عجیبی دارد که از یک طرف، موافق با اغلب نقدهای پساساختارگرایانه دربارهی محدودیتهای رئالیسم شناختشناسانه است و از سوی دیگر، پابند پروژهی تئوریکی بیشازحدـساختارگرا باقی مانده است. این قضیه خواندن متن او را به تمرینی جالب برای اندیشیدن به موقعیت یک فرد در تقابل با مجادلات تئوریک جاری بدل کرده است.
این ماجرا به بروز تصورات دیگری از مارکسیسمی که در جهان وجود دارد منجر میشود. برای ولی، پری اندرسون در «وبرگرایی مارکسیشده»[۳۸] افراط کرده[۳۹]، در حالی که، اشتباهات تئوریک فرهاد نعمانی «اعتبار مارکسیستی تحلیل او را متزلزل میکند»[۴۰]، و همایون کاتوزیان بیشتر مارکسیست است، اما آن قدرها اصیل نیست که دعوی چنین چیزی را داشته باشد[۴۱]. به جای آن که خود را جای قاضی بگذاریم و به این حکم کنیم که چه کسی مارکسیست هست {یا نیست} ــ برچسبی که عدهی بسیار معدودی از دانشمندان اجتماعی و تاریخدانان (و نه خیل بسیاری از آنها!) امروزه به آن معترفاند ــ شاید خردمندانهتر آن باشد که تصدیق کنیم که شکلهای بسیاری از مارکسیسم وجود دارد: مارکسیسم آلتوسر و سارتر (یا ای. پی. تامسون)، لوکزامبورگ و لوکاچ، لنین و گرامشی، جان رومر و هابرماس. چه کسی با آنها موافق باشد چه نباشد، تمام این نظریهپردازان در پروژهی نظری مارکسیسم مشارکت داشته و در آن سهمی داشتهاند. اما زمانی که تفاوت میان ایران و غرب از میان برود، پس پیدایش شیوهی تولید سرمایهداری در ایران را چگونه باید تبیین کرد؟
بیایید به بحث اصلی کتاب بازگردیم، آنجا که بحث از تفاوت میان تصورات مارکسیستی از اقتصاد سیاسی ایران و به طور کلی جهان سوم است. عباس ولی به جای تصدیق این که ایران پیشاسرمایهداری با مدل مارکسیستی شیوهی تولید فئودالی جور درنمیآید، استادانه فئودالیسم را جوری بازتعریف میکند که با آن مدل جور درآید. در اینجاست که مسئلهی نظری مهمی نهفته، چون اگر این کتاب تاریخ نظری ایران پیشاسرمایهداری ست، و اگر ایران پیشاسرمایهداری در مقام چیزی فئودال نظریهپردازی شده، پس بنیانهای نظری توضیح این که چگونه ایران سرمایهداری شد کدام است؟ عباس ولی گمان میکند که ایران تا زمان اصلاحات ارضی در ۱۹۶۲ (۱۳۴۱ش.) فئودالی باقی ماند؛ هنگامی که او به گذار به سرمایهداری گریز میزند، هیچ اشارهای به نقش بازار جهانی در این فرایند نمیکند[۴۲]. در عوض، به ما گفته میشود که با گسترش تولید کالایی در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست، پیوند میان عایدی زمین و خدمات نظامی تضعیف شد ــ پیشرفتی که احتمالاً به نحوی ناشی از فرایند تولید بود.
رویکرد جایگزین
چند سال پیش، من برای بحث ارتُدوکس و سترونی که پیرامون فئودالی یا آسیایی بودن شیوهی تولید در ایران جریان داشت، جایگزین نومارکسی سومی را پیشنهاد کردم[۴۳]. با بهکارگیری اصطلاح «رویکرد شیوهی تولید»، چشمانداز من این طرح را پیش میکشید که جای آن که تلاش کنیم تا صورتبندی[۴۴] پیچیدهی اجتماعی ایران را در قالب یک شیوهی تولید منفرد بگنجانیم، بسیار درستتر است که با نظر به واقعیات ساختار طبقاتی ایران پیشاسرمایهداری، آن را بر حسب چندین شیوهی تولید متمایز، اما بههممرتبط، مفهومسازی کنیم ــ شیوههای تولیدی که من آنها را این طور نامگذاری میکنم: {۱} شیوهی تولید تقسیمـمحصول دهقانی در میان بخش کشاورزی یکجاـنشین، {۲} شیوهی تولید شبانیـکوچرو میان برخی قبایل و اقوام (مابقی در اصل کشاورزان یکجاـنشین بودند)، و {۳} شیوهی تولید خُردهـکالایی در شهرها، مبتنی بر کار صنعتگران و تجار در بازار و ارگ سلطنتی. مزیت این رویکرد جایگزین این است که به ما اجازه میدهد تا غنا و پیچیدگی ساختار طبقاتی ایران را بازشناسی کنیم و دلایل قدرت شاه را در نظر آوریم ــ همان شاهی که روی مازادهای هر یک از شیوههای تولید دست میگذاشت (و همان کسی که به این طریق سیاست و اقتصاد را در خود جمع میکرد). این رویکرد ما را قادر میکند تا معنای محدودیتهای جنبشهای اجتماعی از قرن ۱۶ تا قرن ۱۹ را دریابیم (چراکه مکانهایی درون شیوههای تولید متفاوت اتحادهای بینـطبقاتی را خنثا میکرد و از هم میپاشید)، و در دوران بعد، به ما امکان میدهد تا هنگامی که سرمایهداری از بیرون، و در قالب تجارت، محصولات نقدی، و تولیدات صنعتی در نخستین کارخانهها، به ایران آمد، تغییرات را در صورتبندی اجتماعی ایران دنبال کنیم.
عباس ولی این رویکرد را به کلی نادیده میگیرد، هرچند که به کار جان تیلور[۴۵] ارجاع میدهد ــ جان تیلور کسی است که از این رویکرد به عنوان نوعی راهحل کلی برای توصیف ساختارهای اجتماعی جهان سوم در دوران پیشاسرمایهداری هواداری کرده است[۴۶]. او کار علی اکبر مهدی و ایدن فاسترـکارتر[۴۷] را نیز نادیده گرفته است[۴۸]. اصرار عباس ولی به این که ایران پیشاسرمایهداری را یک سیستم فئودالی یکپارچه به حساب بیاورد به این معنی است که او هیچ شأنی برای نظامهای تولید شهری و قبیلهای قائل نیست، چه رسد به آن که بخواهد ورود سرمایهداری در قرن نوزده {را در نظر بگیرد}. این قضیه خودش خیلی عجیب است، چون دورهای که بیشترین مهارت تاریخی را در آن دارد قرنهای یازده و دوازده و مربوط به سلسلهی سلجوقی است؛ در آنجا، او در حالی که به نقش زیربنایی قبایل در دولت سلجوقی تأکید دارد، و به ما میگوید که «تبار قبیلهای و قدرت نظامی در ساختار دولت سلجوقی به شکل جداییناپذیری در هم تنیده بودند»[۴۹]، هرگز به این اشاره نمیکند که شیوهی تولید فئودالی چه ربطی به این چیزی که گفته دارد. اینجاست که او به معضل شیوهی تولید نزدیک میشود، فقط از این بابت که ریشههای سلجوقیان را قبیلهای و اقتصادشان را، بعد از قبضهی قدرت، کشاورزی یکجاـنشین دانسته است. در عین حال، چنان که در متنی که در ادامه میآید مشخص است، او از پذیرش رویکرد شیوهی تولید تن میزند:
مفهوم شیوهی تولید، با نظر به امکانهای نظری، حاوی انواع مختلفی ست که از حالت مفصلبندی مناسبات و نیروهای تولید در ساختار شیوهی تولید ناشی شده اند. هر یک از انواع شیوهی تولید از طریق فُرمها و نتایج مبارزهی طبقاتی ــ اقتصادی و سیاسی ــ میان کارگران و غیرکارگران در فرایند تولید و در مقیاسی کلانتر، در صورتبندی اجتماعی ایجاد میشود. مبارزه میان این دو طبقه شکلهای مختلفی به خود میگیرد و بر سازمان و فرایند تولید صورتبندیهای اجتماعی مختلف، اثرات متفاوتی دارد. از این روست که در صورتبندیهای اجتماعی متفاوت با انواع مختلفی از وحدت پیچیدهی ساختار شیوهی تولید روبهروییم.[۵۰]
این متن را باید واسازی کرد، به این خاطر که انگار دارد از خاصبودگی تاریخی حرف میزند، که با اتکا به اصطلاحات خود ولی باید مفهومی متناقض باشد. به علاوه، این که چنین متنی دلمشغول تمایز میان شیوهی تولید و صورتبندی اجتماعی است تا حدی گیجکننده است، چون منظور ولی از صورتبندی اجتماعی ارجاع به جوامع تاریخی و انضمامی است، نه ارجاع به شیوهی تولید. هرچند، در آن صورت او باید «فئودالیسم ایرانی»اش را به عنوان شیوهی تولید و بر مبنای ویژگیهای خاص تاریخ ایران توجیه کند.
این نکته مرا به واپسین ملاحظات دربارهی ماهیت مارکسیسم چونان کلیدی برای {فهم} تاریخ میرساند. همان طور که پیشتر گفتم، مارکسیسمهای بسیاری هست که میتوان از میانشان انتخاب کرد، و اینها به نوبهی خود با گرایشهای بزرگتری در نظریهی اجتماعی شکل یافتهاند ــ بحثهایی پیرامون عاملیت و ساختار، اقتصاد سیاسی و گفتمان، مبارزهی طبقاتی درونی و امپریالیسم، فرایند کار و تجارت بینالمللی ــ در واقع، با تمام آن مسائل بغرنج نظریهی اجتماعی و اقتصاد سیاسی. در نظر من، مارکسیسم به فهم سیاست از خلال اقتصاد میپردازد، در حالی که فرهنگ را از تحلیل کنار نمیزند[۵۱]. کلید این پروژه توجه دقیق به {مفهوم} طبقه است، هم به عنوان پدیدهای که به لحاظ اقتصادی ساختار یافته، و هم دستکم به عنوان مؤلفهی متحدکنندهی هویت سیاسی در جنبشهای اجتماعی که مقصود از آن به چالش کشیدن تعادل قدرت در جامعه است. موقعیت طبقاتی و ساختار طبقاتی تنها میتوانند بخشی از این روایت باشند، چون همان طور که تامپسون و سارتر گفتهاند، تاریخ با آگاهی یافتن یک یا چند طبقه در جامعه از منافع مشترک خود در مقابل دیگر گروهها و طبقات ساخته میشود (همین قضیه در مورد جنسیت و قومیت نیز صادق است، خصوصاً هنگامی که فصل مشترکی با طبقه دارند)[۵۲]. این فرایند هرگز مکانیکی نیست، و نتیجهی ماجرا نیز هرگز پیشاپیش معلوم نبوده یا برای همهی زمانها قطعی و ثابت نیست، و اهمیتی ندارد که تحلیل یک شخص چقدر «به لحاظ استدلالی منسجم و به لحاظ نظری سازگار و مستحکم» است، اهمیتی ندارد که چقدر زیرکانه یا دقیق است. تاریخ مارکسیستی ایران پیشاسرمایهداری، چه تئوریک باشد چه نباشد، میبایست تلاش کند تا این دیالکتیک را به عنوان فرایند گسترشیابنده و مداوم مبارزهی طبقاتی فراچنگ آورد. متأسفانه، انگار مارکسیسم ولی ــ که من آن را به عنوان ساختارگرایی گفتمانی توصیف کردم و آزمون و تجربهای است که مطمئناً جایاش در میان ادبیات بحث خالی ست ــ به چنین پروژهای بسیار بیعلاقه است.
لطفاً در نقل و ارجاع به مطالب، حقوق این وبسایت و همکاران آن را محترم بشمارید.
[۱] نگاه کنید به: عباس ولی، ایران پیش از سرمایهداری، ترجمهی حسن شمسآوری، (تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۰)، مقدمهی نویسنده به ترجمهی فارسی، ص. یازده تا بیست و سه.
[۲] John Foran (1996). Modes of production in pre‐capitalist Iran: Reflections on Abbas Vali’s pre‐capitalist Iran: A theoretical history, Critique: Critical Middle Eastern Studies, 5: 8, 95-105.
[۳] Abbas Vali (1996) Writing Iranian history, objective truths and discursive constructs: A reply to reviewers, Critique: Critical Middle Eastern Studies, 5: 8, 107-119.
[۴] عباس ولی، ایران پیش از سرمایهداری، ترجمهی حسن شمسآوری، (تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۰)، ص. چهارده.
[۵] Barry Hindess
[۶] Paul Hirst
[۷] Barry Hindess and Paul Hirst, Pre-capitalist Modes of Production, (London and Boston: Routledge and Kegan Paul, 1975), and Mode of Production and Social Formation: An Auto-critique of Precapitalist Modes of Production, (London: Macmillan, 1977).
[۸] عباس ولی از این اثر پتروشفسکی نقلقول کرده:
- P. Petrushevsky, History of Iranian Studies, Fifty Years of Oriental Studies: A Brief Review, (Moscow: U.S.S.R. Academy of Sciences, 1968).
ممکن است کسی بخواهد این مقالهی مهم پتروشفسکی را نیز ملاحظه کند:
“The Socio-economic Condition of Iran under the Il-khans,” in A. Boyle, ed., The Cambridge History of Iran, v. 3; The Saljuq and Mongol Periods, (Cambridge: Cambridge University Press, 1968), pp. 483-537.
[۹] Farhad Nomani, “Notes on the Origin and Development of Feudalism in Iran, 300-1600 A.D.,” Iranian Studies, v. DC, (1976), pp. 2, 3.
[۱۰] Ahmad Ashraf, “Historical Obstacles to the Development of a Bourgeoisie in Iran,” in M. A. Cook, ed., Studies in the Economic History of the Middle East: From the Rise of Islam to the Present Day, (London and New York: Oxford University Press, 1970), pp. 308-324.
[۱۱] Homa Katouzian, The Political Economy of Modern Iran: Despotism and Pseudo-Modernism, 1926-1979, (New York: New York University Press, 1981).
[۱۲] Perry Anderson
[۱۳] Michael Mann
[۱۴] Ann Lambton
[۱۵] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۳۲۳-۳۲۲٫
[۱۶] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۵۴ و ۵۶٫
[۱۷] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۰۸-۱۰۷٫
[۱۸] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۲۹-۱۲۸٫
[۱۹] problematize
[۲۰] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۸۸٫
[۲۱] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۴۱٫
[۲۲] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۹۴٫ با ارجاع به: پری اندرسون، تبارهای دولت استبدادی، ترجمهی حسن مرتضوی، (تهران: ثالث، ۱۳۸۸).
[۲۳] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۹۸؛ و نیز، نگاه کنید به: ص. ۱۰۲-۱۰۱٫
[۲۴] {در ترجمه، «تصرف توأم با جدایی» به عنوان معادلی برای possession in separation به کار رفته است. در ترجمهی ایران پیش از سرمایهداری، حسن شمسآوری آن را به «تصاحب منفک» برگردانده است.}
[۲۵] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۷۶٫
[۲۶] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۷۶٫ تأکیدها از متن اصلی ست.
[۲۷] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۳۴۹-۳۴۸، یادداشت ۷٫ با ارجاع به: آیزاک ایلیچ روبین، نظریهی ازرش مارکس، ترجمهی حسن شمسآوری (تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۸).
[۲۸] {subsumption از ترمهای کلیدی مارکس در جلد اول سرمایه، برای توصیف فرایند کار است. در فارسی آن را به «شمول» و «تابعیت» یا «ادخال» و «اندراج» نیز برگردانده اند. مقصود از این واژه قرار گرفتن یک چیز در طبقهبندی زیر چیز دیگر است.}
[۲۹] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۷۴-۱۷۲٫
[۳۰] object
[۳۱] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۷۷٫
[۳۲] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۴٫
[۳۳] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۳۲۱-۳۲۰٫
[۳۴] abductive
[۳۵] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۰۳٫
[۳۶] discursive structuralist
[۳۷] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۴۷٫ با نقلقول از:
Louis Althusser, For Marx, translated from the French by Ben Brewster, (London: Allen Lane, 1969).
[۳۸] Marxified Weberianism
[۳۹] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۸۷٫
[۴۰] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۲۶٫
[۴۱] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۶۰٫
[۴۲] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۳۲۸٫
[۴۳] John Foran, “The Modes of Production Approach to Seventeenth-Century Iran.” International Journal of Middle East Studies, v. 20, n. 3, (1988), pp. 345-363.
[۴۴] formation
[۴۵] John Taylor
[۴۶] John G. Taylor, From Modernisation to Modes of Production: A Critique of the Sociologies of Development and Underdevelopment, (London: Macmillan, 1979).
[۴۷] Aidan Foster-Carter
[۴۸] Ali-Akbar Mahdi, “The Iranian Social Formation: Pre-Capitalism, Dependent Capitalism, and the World-System,” Ph.D. dissertation, Department of Sociology, Michigan State University (1983), and Aidan Foster-Carter, “The Modes of Production Controversy,” New Left Review, n. 107, (1978). Pp. 44-47.
[۴۹] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۲۲۳٫
[۵۰] ایران پیش از سرمایهداری، ص. ۱۰۶٫
[۵۱] نگاه کنید به: جان فوران، مقاومت شکننده، ترجمهی احمد تدین، (تهران، مؤسسهی خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۷۷). و نیز به متن زیر:
“Discourses and Social Forces: The Role of Culture and Cultural Studies in Understanding Revolutions,” forthcoming in John Foran, ed., Theorizing Revolutions: New Approaches from Across the Disciplines, (London and New York: Routledge).
[۵۲] E. P. Thompson, The Making of the English Working Class, (New York: Vintage, 1996 [1963]), and Jean-Paul Sartre, Search for a Method, (New York: Vintage, 1963).
دیدگاهتان را بنویسید